به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند و پرسیدم دلم،او گفت:نه تنها نمی ماند،به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند،به او گفتم دل دریایی ام قربان چشمت ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند،به او گفتم که کم دارد تو را رویایی کمرنگم و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند،به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست ولی گفت او کمی که بگذارد یلدا نمی ماند،به او گفتم قبول کن که رسوایت شوم او گفت کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند،و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد چرا که در مسیر، عاشقی اما نمی ماند،خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند.
ﺟﻮﺍﺏ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﭘﯿﺎﻡ ﯾﺎﺑﻪ ﻋﺒﺎﺭﺗﯽ ﻫﺎﻟﻮ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﮐﻪﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﺳﯿﻞ ﻭ ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﺭﻭﭘﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﯽ ﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﯼﺯﻧﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻢ ﺷﻨﯿﺪﻡﺷﯿﺦ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯﻣﻤﺒﺮﯼ ﺷﯿﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺣﮑﻤﺖﺩﺭ ﻧﻤﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﯼ ﺷﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﭘﺎﺷﮑﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻓﺎﻥﻭ ﺳﯿﻞ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻬﻨﺎﻭﺭﯼﻫﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﺭﯼ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﯽﺣﺠﺎﺑﯽ . ﻟﺨﺖ ﻭ ﻋﻮﺭﯼ . ﺩﻝ ﺑﺮﯼﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﻋﺠﻞ ﺻﺪ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮﭼﻨﯿﻦ ﮐﺸﻒ ﺻﻐﯿﺮ ﻭ ﺍﻟﺒﺎﻭﺭﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼﺍﯾﻦ ﮐﺸﻒ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺸﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦﮐﺸﻒ ﻫﻮﺍ ﭘﻠﺘﯿﮏ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﺛﺒﺖﻣﺤﻀﺮﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﺑﺎﮔﻮﺯﻥ ﺭﺑﻂ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺑﻼﺩ ﮐﺎﻓﺮﯼ ﺗﺨﻢﮐﻔﺘﺮ ﺧﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﯼ ﻧﺎﻗﻼ ﮐﯿﻦ ﭼﻨﯿﻦﺍﻓﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﻭﺭﯼ ﻣﻦ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻭﺣﯽﺑﺮ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺟﻮﻥ ﻗﻠﯽﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺮﺍﺭﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ ﻣﻦﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﯼ ﺣﺮﻑ ﻇﺮﯾﻒ ﻫﺮ ﮐﺠﺎﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﯾﮏﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻮﯼﻭ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺧﻮﺩﺕﻣﺴﺘﺤﻀﺮﯼ ﺧﺸﮏ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﻼﺩﻣﺴﻠﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﺳﺖ ﻭﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﻭﺩﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎﺯﺭﺩ ﺭﻭ ﻣﺮﺩ ﮔﺎﻭ ﻣﺸﺖ ﺣﺴﻦ ﺍﺯﻻﻏﺮﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﺎﺭﺩ ﺑﺮ ﻏﺒﺎﺭﺍﻥ ﺍﺯ ﻫﻮﺍ ﺩﺭﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻣﺎﻩ ﺁﺫﺭﯼ ﺍﻣﺮ ﮐﻦ ﺯﻥ ﻫﺎﮐﻤﯽ ﺷﻞ ﺗﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﺍﯾﻦﻭﺭﯼ ﻭ ﯾﺎ ﺁﻥ ﻭﺭﯼ ﺗﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺎﺭﺩﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺤﺾ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺯﺭﯼ ﺧﺎﻝﭘﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮐﻦ ﭼﺸﻢﺧﻮﺩﺕ ﯾﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﻢﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﯿﻞ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﺑﮕﻮ ﺑﺲ ﮐﻨﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻋﺸﻮﻩﮔﺮﯼ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﮐﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭﺍ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﻞ ﺁﻭﺭﯼﮔﺮﭼﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺷﯿﺦ ﮐﺒﯿﺮﺁﺑﺮﻭﯼ ﺷﯿﺦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﻟﯿﮏﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻨﺰ ﻣﺎ ﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻡﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﻭﺭﯼ ﺣﺎﻝ ﻣﯽﻓﻬﻤﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺷﻌﺎﺭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺩﺍﺭﺩﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﮔﺮ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖﺁﻧﭽﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻔﺮ ﻣﺎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﯼ ﺧﺮ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻡ ﺭﺍﯾﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻧﺴﺒﺖ ﺧﺮﻫﺎ ﺧﺮﯼ ﮔﺮﺷﻮﺩ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺳﻘﻒ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﭘﻨﭽﺮﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻢﻫﺎﻟﻮ ﻣﻨﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻫﺎ ﻟﻮﯾﯽ ﻫﺎﻟﻮﺗﺮﯼ
Bill Gates resigned as the chairman of microsoft after receiving a letter from Santa Singh. Santa: Dear Sir I have some questions to ask 1)The keyboard alphabets are not in order.. when will you launch the correct version. 2)There is start button but nothing to stop. 3)We learnt MS word when will you launch MS Sentence. 4)There is recycle bin but no rescooter bin.why? 5) And finally a personal question. Why is your name Gates even though you sell Windows.
"راز زندگی" پسری هشت ساله به پیرمردی نزدیک شد,به چشمانش نگاه کرد و گفت:"می دانم که شما مردی بسیار خردمند هستید,می خواهم راز زندگی را بدانم"پیرمرد به پسربچه نگاه کرد و پاسخ داد:"من در دوران زندگی ام خیلی فکر کردم,این راز می تواند درچهار کلمه خلاصه شود." نخستین راز,فکر کردن است.تفکر درباره ارزش هایی که آرزو داری با آنها زندگی کنی. دومین راز ایمان داشتن است.ایمان به خودت بر مبنای تفکری که درباره ارزش های زندگی ات داشته ای. سومین راز,آرزو کردن است.آرزو درباره چیزهایی که می تواند باشد اما بر پایه ایمان به خودت و آرزوی که می خواهی با آنها زندگی کنی. چهارمین و آخرین راز,شهامت داشتن است.شهامت برای به واقعیت رساندن آرزوهایت بر مبنای ایمان به خودت و ارزش هایت. به این ترتیب "والت دیزنی"به آن پسر کوچک گفت:فکر کن ایمان داشته باش,آرزو کن و شهامت داشته باش. " اصول موفقیت" برای اینکه زندگی را واقعأ زندگی کنیم لازم است از ماهیت و جوهره وجودمان آگاه باشیم و آن را دریابیم.زندگی کردن هنگامی است که با توجه و تکیه بر استعدادهایتان به سوی خطر پذیری حرکت کنید و از احساس ترس,زیان و شکست احتمالی رویگردان باشید.زندگی کردن واقعی,شهامت,پشتکار,هدف,انرژی و قدرت می آفریند.طبیعتأ این نیروها وقتی ظاهر می شوند که هر روز در آیینه نگاه کنید و به خود بگوید:من واقعأ زندگی می کنم.
...می خواستم برای تو شعری بگویم از جنس سپیده,با واژه هایی از عشق دیدم نمی شود."آخر"وقتی که تو نباشی جای خالی تو را در شعرم هزار واژه هم پر نمی کند...!
من به تو خندیم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید ونمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است¤من به تو خندیدم تا که باخنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...و من رفتم و هنوزسالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض و تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ¤)علی محمد )¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤